وقتی دستها را بی اختیار به موها زد ترسی چرک بر اندامش جاری شد. اسلحه را برداشت، در آغوش گرفت، بوسید، عشق ورزید، حس کرد و به آینه که چهره دیگر از او مینمود لبخند زد. به ناگاه نگاهی تند به تمام اتاق که تمام او بود انداخت از در خارج شد و فریاد زد.
- منتظر نمیشوم؛ به سراغت میآیم.
در شلوغی خیابان گم شد. خود را یافته بود. میدانست چه میکند. اولین سواری او را به داخل کشید. لبخند راننده از سر مستی بود و نگاهش آتش کیف. بر صندلی عقب لمید بی آنکه سخنی بگوید راننده کمی در جایش چرخید آینه را با زاویه دید خود آشنا ساخت و پای را بر پدال شهوت نهاد و رفت.
- میدونی کجا میری؟
راننده: من میدونم، تو چی؟
- دارم میرم یک نفرو بکشم.
ترسی خفیف خیال راننده را آشفت. لبخند تلخی زد. ولی باور
نکرد.
راننده: تو همین الان در جا منو کشتی. تو اونقدر خوشگل هستی که آدم واست بمیره چه نیازی که تو بکشی الان میریم یه کشتار حسابی راه میاندازیم.
دختر همانطور که بر صندلی عقب لمیده بود لبخندی زهرگون بر لبانش جاری شد و راننده را پاسخ گفت بی آنکه معنای آنرا بداند. دختر دست را بر کیف برد انگشتانش اسلحه را لمس کرد، کِیف کرد. خنکایی وجود آتشین او را برگرفت.
هیچ صدایی نمیشنید لبهای راننده یک ریز میجنبید، میخندید و خیابانها را طی میکرد. دختر اسلحه را از کیف خارج کرد و میان دستان خود گرفت نیم نگاهی به ساعت انداخت هنوز دیر نشده است به او خواهد رسید و کار را تمام خواهد کرد. اسلحه را در کنار خود قرار داد. دوباره دست را داخل کیف برد، راننده یک ریز حرف میزد دختر مقداری کاغذ از کیف خارج کرد مدتی به هر یک خیره شد انواع کارتهای ویزیت، شماره تلفنها، کارت دانشجوییاش و عکسش. عکسش را به یک ضرب پاره و به طرف راننده پرت کرد شوکی بر راننده وارد شد ترمزی زد، راننده سردی شیئی را بر شقیقه خود حس کرد و فریاد بلند دختر او را بی آنکه فکر کند وادار به حرکت ساخت و شنید که دختر گفت: برو سمت چپ...
راننده بیهیچ تعللی اتومبیل را به سمت چپ هدایت کرد. دختر سپس شیشه اتومبیل را پایین کشید. باد تندی چشمانش را بر هم زد
قطره اشکی بر گونهاش جاری شد، کاغذها را به سمت راننده گرفت .
- این کاغذها به درد تو نمیخوره. پس سوت میشه بیرون.
نگاهی به پشت سرِ خود کرد، کاغذها دور شدند و ناپدید، لبخندی زد و اسکناسها را از کیف خارج کرد، در مشت گرفت و به راننده گفت اینا مال توئه.
راننده هیچ برای گفتن نداشت. ترس تمام وجود او را در بر گرفته بود و اندامش میلرزید، لبانش خشک و نگاهش بیرمق و صدای دختر را که خشمی در خود داشت را شنید که گفت: گفتم، اینا مال توئه، بگیر
صدایش بلندتر شده بود. در نگاهش شوق و خشم را در هم آمیخته بود. دوباره فریاد زد و راننده به پاسخ آمد.
- نه مال من نیست.
- چرا مال توئه، خودت به من دادی یادت نیست؟ به این پولها نگاه کن. آشنا نیست؟ بگیر پول خودته.
راننده پاهایش میلرزید، خون در رگهایش بند آمده بود، رمقی برای فشارآوردن بر روی پدال اتومبیل نداشت، سرعت اتومبیل به آرامی رو به کاهش رفت و با چند تکان از حرکت ایستاد. سکوت، ترس، دلهره، خشم، هیچ رفت و آمدی نبود.
اسکناسها همچنان در میان دیدگان مرد قرار داشت و هر از گاهی لوله آهنی شقیقه مرد را نوازش میکرد.
- بگیر.
مرد به آرامی دست را بالا آورد و اسکناسها را گرفت.
- کِیف میکنی نه؟ حالا فهمیدی مال خودته؟ جواب بده.
مرد: آره
ترس و دلهره و مرگ مرد را در خود میکشید و صدای دختر که از سر خشم بود او را وادار به ایستادن کرد.
- همینجا نگه دار، خوب جایی نگه داشتی، میدونی اینجا کجاست؟ همونجائی که میخوام بکشمش، خلاصش کنم و تمومش کنم. مرد التماس کرد اشک ریخت، پشیمان شد. فاصله لوله آهنی از شقیقهاش را احساس کرد در اتومبیل به آرامی باز شد. مرد همچنان خیره مانده بود و در برابر نگاهش دختر را دید که لبخند میزد و اسلحه را به سمت بالا میآورد و سخن میگوید.
- داره مییاد میبینی. الان تمومش میکنم.
مرد هیچکس را نمیدید، دست را بر استارت برد، فریاد خشم دختر، او را از روشن کردن اتومبیل باز داشت.
- میبینیش.
- مرد: آره دارم میبینم.
مرد هیچ نمیدید، هیچکس دیده نمیشد تنها دختر را میدید که صدایش آمیخته در خنده و گریه از او دور میشود و اسلحه را آماده شلیک میکند و فریاد زنان سخن میگوید.
- اره بهم لبخند میزنه، نمیدونه قراره بمیره، تو کشتیش کثافت، تو.
جسارت در مرد رخنه کرد، به یک ضرب اتومبیل را روشن کرد که ناگهان دختر را روبروی اتومبیل خود دید که اسلحه را به سمت او گرفته، ترس چنان بر مرد نشست که خیسی چرکی را از اندام خود احساس کرد و دید دختر اسلحه را بر شقیقهاش چسباند و گفت:
-
کشتمت کثافت.
- مرد پای فرار را به ضربی بر پدال گاز وارد ساخت و به سرعت دور شد. صدای گلوله و فریاد دختر همچون پژواک در ذهنش تکرار میشد. ساعتی بعد اتومبیل ایستاد مرد اسکناسها را جمع کرد تکههای عکس را بههم چسباند عکس نمایان شد به نظر مرد آشنا آمد و به خاطر آورد اولین اسکناس را او داده است. درِ اتومبیل باز شد دخترکی در کنار او نشست.
- بریم؟
مرد نگاهی به دختر انداخت ترسی دیوانهوار بر او چیره گشت رنگش پرید، اندامش لرزید و با خود گفت:
-
اون که الان خودش رو کشت؟!!
منبع: مجموعه داستانهای کوتاه تیله