کد خبر: ۳۷۳۸
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۸
پدیده تبار

داستان مسافر؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه پیله

گل رو به کی بفروشم؟!

آخرین گل را به آخرین مسافر شب فروخت و خلاص شد. گل رنگ و بوئی نداشت و هنوز نمی دانست آن مرد چرا گل را از او خرید. شهر آرام بود و شب پرستاره. پولها را شمرد و به راه افتادو چند قدمی که رفت صدای ترمز اتومبیل و یک تک بوق او را در جای خود نگاه داشت با خود گفت (گل را پس آورده؟)

 داستان مسافر؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه پیله

دوباره تک بوق دیگری شنید. ( با گل چه کنم؟)

نمی خواست برگردد صدای باز و بسته شدن در اتومبیل به گوشش رسید و صدایی که او را پسر خطاب کرد.

شب بود و هیچ کس دیده نمی شد. ترسید، با خود گفت (پس نمی گیرم) اما برنگشت.

صدای نزدیک شدن قدم ها را حس می کرد. (گل رو به کی بفروشم؟!) شب بود و هیچ کس دیده نمی شد. دستی شانه اش را لمس کرد. تکانی خورد. اما برنگشت.

دست بر شانه اش ماند و ترس در او پا گرفت. باز برنگشت. ترس از سر انگشتان پایش حرکت را آغاز کرد، دست سنگین تر شد، باز برنگشت. با خود گفت: (گل را به که بفروشم؟ پس نمی گیرم)

 داستان مسافر؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه پیله

شب بود و هیچ کس دیده نمی شد ترس کمر را طی می کرد و خود را به قلب می رساند نفس هایش به شمارش افتاده بود، صدای قلب خود را می شنید. دست سنگین تر بر شانه اش فشار می آورد و انگار با تمام نیرو بر شانه هایش فشار وارد می شد دیگر توان ایستادن نداشت حس می کرد در زمین فروی می رود. تسلیم شد.

 داستان مسافر؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه پیله

(گل را پس می گیرم) ترس نزدیک قلب ایست کرد و او نیم نگاهی به مرد انداخت کامل مرد را ندید کمی خود را چرخاند، مرد حرکت نکرد، چشمان مرد خیره به یک نقطه بود ترس حرکت را آغاز کرد. دوباره نگاهی دیگر به مرد انداخت مرد خشکیده بود، ترس هجوم آورد، مرد بر زمین افتاد. او گریخت شب بود.

منبع: مجموعه داستان‌های کوتاه تیله