کد خبر: ۳۷۴۴
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۵
پدیده تبار

داستان ظهر عاشورا؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله

ضربه ی چماغ پهلوی مردی را لمس کرد...

تا چشمانش دختر را پیدا کردزنجیر در ضرب سوم بود که از دستش رها شدو جوان به نظاره ایستاده را نقش زمین کرد. قاصد، زنجیرش را از روی زمین برداشت دستی بر سر جوان بر زمین افتاده کشید و به سرعت خود را به دسته ی زنجیر زنان که دور می شدند رساند.

قاصد چشمانش دودو می زد تا دختر را پیدا کند که ناگهان ضربه ای تعادلش را به هم زد و نقش زمین شد. مشت و لقد بود که بر سر قاصد فرود می آمد و ضربه ی کاردی که صدای قاصد را به آسمان رساند. دسته ی زنجیر زنان به هم ریخت، جنگی تمام عیار با مشت و لگد، چوب و چماغ و قمه و قداره شروع شد. از پایین و بالای خیابان آدم ها بودند که خود را به صحنه ی جنگ می رساندند، بعضی ها درگیر می شدند و کسانی نیز مراقب خود بودند. اندکی هم جان پناهی پیدا کردند و به نظاره ایستادند. کمی دورتر صدای طبل و شیپور به گوش می رسید. صدای نوحه هم شنیده می شد، محشری برپا شده بود، اما کربلا نبود. ظالم و مظلوم پیدا نبود، عَلَم و کوتل ها، طبل ها و شیپور ها، چلچراغ ها، پاره شده، شکسته و بر آسفالت خیابان و پیاده رو ها افتاده بودند.

 داستان ظهر عاشورا؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله

ضربه ی کاردی پشتی را شکافت. ضربه ی چماغ پهلوی مردی را لمس کرد. عاشورا بود. اما شوری در میان نبود، جنگ بود اما حق و باطلی نبود، همه ی این جماعت تا لحظاتی قبل مدافعان حق بودند، نیروی انتظامی وارد عمل شد، صدای شلیک هوایی تفریقی میان جماعت بوجود آورد و هریک از طرفین دعوا به سمتی از خیابان رانده شدند. تعدادی گریختند، نیروی انتظامی خیابان را قرق کرد. چند شکم پاره، دهان دریده، سر شکسته و دو جنازه بر آسفالت خیابان با کمی فاصله با روکشی از پا تا سر. صدای سکه هایی که بعد از چند بار بالا و پایین افتادن در کنار جنازه ها فرود می آمد، تعدادی زن و مرد و جوان، بالای سر هر جنازه شیون بر کشته های خود می کردند.

ظهر عاشورا بود، صدای آمبولانس از دور شنیده میشد اما دیده نمی شد، خبر دهان به دهان گشته بود و مردم دسته به دسته خود را به میدان جنگ نزدیک می کردند اما ماموران اجازه پیش روی به مردم را نمی دادند. از میان انبوه جماعت ایستاده فریادهایی شنیده می شد.

صدای اذان به گوش می رسید. هیچ کس بر کشته ها نماز نخواند تنها سربازی به نماز ایستاده بود، همه ایستاده بودند و به کشته و مجروحان ظهر عاشورا می نگریستند. اما این جا کربلا نبود، هر کسی از ذهن خود تفسیری داشت و مقایسه ای میان این ظهر و آن ظهر. تفکرات شادگونه ای که مرگ در این روز را برای این دو جوان سعادت می دانستند و مسیر مستقیم بهشت بر آن دو را حسادت می بردند. ظهر عاشورا بود، دانه های زنجیرها بر زمین ریخته، فانوس چلچراغ ها شکسته، علم های سنگین وزن فرو افتاده. طبل های پاره شده یاماها، شیپورهای شکسته هوندا و جنگ لفظی افراد ایستاده در پیاده روها. در میان افراد ایستاده، دشمنی دیده نمیشد، نگاه ها برای هم آشنا بود، همسایه ها بود، همکلاسی بود هم سنگر بود، سربازی بود که اسلحه بر دست نداشت؛ بر دوش داشت. بقال بود، من بودم، تو بودی، دشمن طبل بود، علم سنگین کمر خم کن بود، زنجیر بود در دستان من و تو که با دستان خود بر پیکر خود فرود می آوردیم.

دشمن چه آرام و مهربان قداره مرگمان را به دستمان داد، سمی یه شیرینی شربت ظهر عاشورا بود. دو امبولانس ار راه رسیدند، مجروحان در یک آمبولانس قرار گرفتند و دو جنازه در آمبولانسی دیگر، بندیان با ماشین نیروی انتظامی برده شدند تا حق شان را بر دستان باطل شان قرار دهند، میان حق و باطل فاصله به اندازه یک تار مو است. جمعیت هیاهویش با رفتن آمبولانس و ماشین های نیروهای انتظامی فروکش کرد و جماعت در سکوت و سکون خیره مانده بودند به واقعه ظهر عاشورا.

 داستان ظهر عاشورا؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله

ماموران جمعیت را متفرق کردند، ظهر عاشورا بود و چند ماموری که ماندند و نظاره می کردند افرادی را که ساعتی بعد غذا در دست از کنارشان می گذشتند و ماموران می دانستند که شام غریبان را نیز در این خیابان خواهند بود. سرباز خود را به نزدیک جوی آب رساند بر لب جوی آب نشست، دوست سربازش لیوانی آب به دستش داد، خنکای آب تمام لیوان را خنک کرده بود و خنکای لیوان آب دستان سرباز را خنک کرد و این خنکا آرام آرام از دستانش راه بر تمام اندامش برد و سرباز به ضربی لیوان آب را از دستش رها کرد، کف دست را بر آسفالت خیابان قرار داد تا حرم گرمای آسفالت خنکای را یافته به درونش را پاک کند. کمی آرام شد، مدت ها به دنبال عطش بود تا سیراب شود و امروز برایش روز موعود بود، ظهر عاشورا بود. ظهر عاشورایی که به دنبالش برای سرباز عشق به همراه داشت. شب عاشورا شد، پرستاره، شام غریبان، دو سرباز گشت میزدند تا کسی، فرقی را نشکافد و سرباز دیگر، همچنان بر لب جوی آب نشسته بود و اسلحه در کنارش.

 داستان ظهر عاشورا؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله

صدای کوبیدن بر طبل و صدای ساز که از دل بلندگو بیرون می آمد. شام غریبان بود، این جا کربلا نبود، خیابان جنگ زده در سکوت کامل به سر می برد، صدای نجوایی لطیف و مهربان گوش سرباز نشسته در کنارجوی آب را به خود جلب کرد. نگاهش را به سمت صدا برد، دسته عزادارانی که بدون کتل، چلچراغ، طبل و شیپور، تنها جلودارشان پرچمی سبز و دیگر عزادران شمعی در دست، هم نوای غریبان دشت کربلا بودند در شام غریبان...

سرباز لبخندی بر لبان خشکیده اش نقش بست، شمعی روشن کرد و از جیب کتابی کوچک در آورد و آرام مشغول خواندن شد به دور از آن همه هیاهو.

شام غریبان بود...

منبع: مجموعه داستان‌های کوتاه تیله