پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که: از شاهین ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را بر انگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار کاری کنند که شاهین پرواز کند، اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هرکس بتواند شاهین را به پرواز در آورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز در آورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز در آوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم کارساده ای بود، من فقط شاخه ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد»...
شرح حكايت
گاهي لازم است براي بالا رفتن، شاخههاي زير پايمان را ببريم (البته شاخههاي زير پاي خودمان، نه زير پاي ديگران!)
چقدر به شاخههاي زير پايتان وابسته هستيد؟ آيا تواناييها و استعدادهايتان را ميشناسيد؟ آيا ريسك ميكنيد؟
آيا
كارمندان خود را ميشناسيد؟ آيا تلاش ميكنيد استعدادهاي آنان شكوفا شود؟
يا به خاطر ترس از پريدن و پرواز، آنان را به شاخههايي از سازمان وابسته
ميكنيد؟ آيا بهتر نيست كاركنانتان توانمند و چالاك باشند در عين حال جَلد
سازمان؟
آيا نقاط قوت و استعدادهاي سازمان خود را ميدانيد؟ آيا به
استقبال تهديدها ميرويد يا همواره به شكلي محافظهكارانه به حفظ وضع موجود
ميانديشيد؟ در رويارويي با تهديدها و مشكلات است كه سازمان ميتواند
استعدادها و تواناييهاي خود را بروز داده و توسعه دهد.
منبع: www.beytoote.com