کد خبر: ۱۶۵۵
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۴:۴۹

چگونه آینده شغلی خود را نابود کنیم؟

هیچ چیزی بیشتر از یک مصاحبه شغلی بد انرژی آدم را برای کار کردن نمی‌گیرد.

هیچ چیزی بیشتر از یک مصاحبه شغلی بد انرژی آدم را برای کار کردن نمی‌گیرد. چند وقت پیش مجله اینترنتی Lifehacker از کاربران خود درخواست کرد که بدترین مصاحبه‌های شغلی‌شان را برای مجله بفرستند. منتخب این خاطرات بد را با هم می‌خوانیم.


چگونه آینده شغلی خود را نابود کنیم؟

۱ – مدیرعامل کنجکاو از GingertheDoc

من برای دوره کارآموزی قبل از دکترا در چند شرکت مصاحبه دادم که یک کدامشان خیلی افتضاح پیش رفت:

۲۰ دقیقه زودتر خودم را به محل شرکت رساندم و بدون عجله، دفتر محل مصاحبه را در ساختمان ۱۲ طبقه آن شرکت پیدا کردم. وقتی که وارد اتاق انتظار شدم، هیچ مسئولی آن‌جا نبود بنابراین مجبور شدم دور بیفتم و دنبال متصدی آن‌جا بگردم.

بالاخره سر و کله یک نفر پیدا شد و خیلی عصا قورت داده با من حال و احوال کرد و یک‌سری فرم به من داد تا پُرشان کنم. از بی رنگ و رو بودن فرم‌‎ها مشخص بود که کپی کپی کپی کپی فرم‌های اولیه هستند.

این فرم کاغذی‌ها با آن فرم‌های آنلاین که برای گرفتن وقت مصاحبه پر کرده بودم، هیچ فرقی نداشتند، اما این خیلی چیز مهمی نبود. ۱۰ دقیقه مانده به شروع وقت مصاحبه فرم‌ها را تمام کردم و تحویل کارمند نیروی انسانی‌شان دادم.

تا ۴۵ دقیقه بعد دیگر کسی پیدایش نشد که به من بگوید آقا خرت به چند من! بعد از این‌که حسابی دیوارهای شرکت را نگاه کردم بالاخره یک نفر قدم رنجه کرد و بدون این‌که یک کلمه عذرخواهی کند من را به اتاق مصاحبه هدایت کرد.

تا این‌جایش هم هیچی. در طول خود مصاحبه، مدیرعامل شرکت که خانم پرحرفی بود حداقل سه چهار بار از من پرسید که آیا اسپانیایی بلدم یا نه؛ بماند که داخل فرم هم چند جای مختلف نوشته بودم که بلدم.

نصف دیگر مصاحبه هم به این گذشت که خانم مدیرعامل به من بگوید داخل این شرکت باید چطور رفتار کنی (این چیزها را که در مصاحبه نمی‌گویند). چند سؤال شخصی هم پرسید (چند تا بچه داری؟) و دین و مذهبت چیه؟

مصاحبه کننده دیگری که در اتاق بود، مشخصاً از سؤالات مدیرعامل خوشش نیامده بود و سعی می‌کرد سؤالات مرتبط‌ تری بپرسد. اما مگر خانم مدیرعامل اجازه نفس کشیدن می‌داد؟ اصلاً نگذاشت من یک سؤال هم بپرسم تا بدانم این شرکت دیگر در چه قسمت‌ هایی ممکن است نیرو لازم داشته باشد تا وقتی دوره کارآموزیم تمام شد همانجا به صورت دائمی مشغول به کار شوم.

بدتر از همه این‌ که در طول مصاحبه حتی یک‌ بار هم اسم من بدبخت را درست تلفظ نکرد که نکرد (باز خدا را شکر که اسم من تقریباً رایج است؛ وای به حال کسانی که اسم‌های عجیب و غریبی دارند). مصاحبه تمام شد و من در حالی که سردرد گرفته بودم به خانه برگشتم و در طول راه به خودم گفتم این که روز اولش بود این شکلی بود، حالا چطور می‌خواهم یک‌سال پله‌های این شرکت را بالا و پایین بروم؟

ابتدا این شرکت را در انتهای اولویت‌هایم گذاشتم اما بعد ازاین‌ که مهلتم برای کارآموزی داشت به پایان می‌رسید به خودم گفتم "جهنم، هر چه بادا باد.” نامه‌ پیشنهادشان را دریافت کردم و مشغول به کار شدم.

یعنی یک سال مزخرفی داشتم که حد نداشت. هیچ چاره‌ای هم نداشتم مجبور بودم هر جوری هست بسوزم و بسازم. هر چه فحش بود به خودم دادم که این چه دوره کارآموزی‌ای بود برای خودت جور کردی. افتضاح اندر افتضاح اندر افتضاح. فقط کاش همان اول به حرف دلم گوش کرده بودم…

نکته: به آن حس اولیه‌ای که نسبت به شرکت جدید پیدا می‌کنید اعتماد کنید، افرادی که از همان ب بسم الله در پیت برخورد می‌کنند تا ق قیامت هم همان‌طوری هستند.

۲ – آقای زیادی مؤدب از Matt Carter

چگونه آینده شغلی خود را نابود کنیم؟


۲ ساعت تمام در ساختمان یک شرکت متوسط رو به پایین نشستم و مصاحبه کردم و حسابی حرف زدم اما آخرش آقای مصاحبه‌کننده برگشت گفت ” راستش، شما گزینه خیلی خوبی هستید اما ما قبلاً تصمیم‌مان را گرفتیم و یک نفر دیگر را انتخاب کردیم.” …. جان؟ خیلی ممنون از این‌که وقت من را تلف کردید.

استخوان فکم لَق شد از بس صحبت کردم آنوقت مردک زُل زده در چشم‌های من و می‌گوید یک نفر دیگر را انتخاب کرده. مگه مرض داری منو علاف کردی؟ بعد که دید من ناراحت شدم بهم گفت چون این مصاحبه از قبل رزرو شده بود فکر کردم بی‌احترامی به شماست که آن‌را کنسل کنم. عجب نابغه‌ای! جالب‌ترش این بود که ۳ هفته بعد در حالی که شغل به مراتب بهتری پیدا کرده بودم همین آقا زنگ زد به من و پیشنهاد کار بهم داد. پشت تلفن بهش گفتم : "مگر شما نبودید که گفتید می‌خواهید با یک نفر دیگر کار کنید؟” مِن مِن کنان گفت :” ن..ن..ن..نه! کی گفتم.”

گوشی را کوباندم روی تلفن.

۳ – خاندانِ خشکِ مذهب‌ها! از psychodog

یک بار برای مصاحبه به یک شرکتی رفتم که به صورت خانوادگی اداره می‌شد. پدر رئیس هیئت مدیره شرکت بود و پسر مدیرعاملش. ۳۰ دقیقه این دو نفر با من مصاحبه کردند. وسط مصاحبه پدر پرسید: شما به کدام کلیسا می‌روید؟ من هم که نمی‌خواستم به همچین سؤالی جواب بدهم گفتم متوجه نمی‌شوم که این سؤال شما چه ارتباطی با مسئولیت‌های بنده خواهد داشت؟

دوباره چند دقیقه بعد پدر گیر داد به من که ” شما چند دفعه ازوداج کردید؟ ” دوباره یک جوری بحث را عوض کردم و منتظر سؤال بعدی شدم. در همین اثناء بود که گوشی پسره زنگ خورد و از جایش بلند شد تا جوابش را بدهد.

پدر هم از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به منبر رفتن. بعد از یک دقیقه پسر برگشت و گفت مصاحبه تمام است؛ ما نمی‌توانیم آدمی مثل شما که قبلاً طلاق گرفته است را برای کار در شرکت‌مان استخدام کنیم (به نظر می‌رسید که از جایی بهشان امداد غیبی رسیده بود که من در زندگی شخصی‌ام چه کارهایی کرده‌ام).

من هم بهشان گفتم که این معیارهای‌تان به درد خودتان می‌خورد و سؤال‌هایی که می‌پرسید از بیخ نامربوط است. پسره گفت که این چیزها به خودمان مربوط است و هر جور که بخواهیم کسب و کارمان را پیش می‌بریم. آن روز من دست از پا درازتر به خانه برگشتم اما چند ماه بعد خبری شنیدم که حسابی دلم خنک شد. یکی از حضرات قدیس که در شرکت‌ سر تا پا بی عیب و نقص‌شان کار می‌کرد، ۲٫۱ میلیون دلار از پول‌های‌شان را زده بود به جیب و زده بود به چاک.

۴ – کد باگ دار  از JustDoIt

چگونه آینده شغلی خود را نابود کنیم؟

یک بار برای یک شغل کد نویسی رفته بودم مصاحبه. قسمتی از یک کد را به من دادند و از من خواستند تا تحلیلش کنم. یک کاغذ هم بهم دادند و گفتند ۲۰ دقیقه وقت داری. داشتند از اتاق می‌رفتند بیرون که یک نفرشان گفت : اوه، راستی شاید باگ هم داشته باشد.

مشغول به کار شدم و به صورت ذهنی محاسبه می‌کردم (یک برنامه تحلیل آماری بود)، و پس از چند دقیقه یک عیب اساسی در آن یافتم به این ترتیب که اعداد داخل آن بیش از حد رقم اعشاری داشتند. وقتی که دار و دسته مصاحبه کننده‌ها برگشتند سراغ برگه را گرفتند. به اندازه ۳ خط عدد روی آن نوشته بودم. بعد شروع کردم بهشان بگویم که این برنامه‌شان چیست و چه کاری می‌کند.

بعدش در حالی که گفتند محاسباتت درست است، خواستند نحوه کار من را ببینند که گفتم همه چیز را به طور ذهنی انجام دادم. سپس خواستم عیبی که در برنامه دیده بودم را بهشان بگویم و بگویم محاسبات اعشاری‌اش ایراد دارد. این را که گفتم دیدم حسابی شاکی شدند و به من گفتند که چی برای خودت بلغور می‌کنی؟ این یک کد واقعی است و ما هر روز داریم با آن کار می‌کنیم. باگ کجا بود؟ بعدش هم گفتند برو به سلامت. به درد کار ما نمی‌خوری.

دو هفته بعد بود که یک نفر به من زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن و توضیح داد که از مسئولان همان شرکت است و این‌که من در مورد آن باگ حق داشتم. بچه‌های قسمت تضمین کیفیت خودشان نتوانسته بودند چنین باگی را تشخیص بدهند و از زیر دست‌شان در رفته بود. بعد از من درخواست کردند که دوباره بیایم و مصاحبه بدهم، اما دیگر دیر شده بود چون یک پیشنهاد کار دیگر درجیبم بود.

۵- وقتی معنی کلمات آدم را گیج می‌کنند از Nick Foote

در یکی از اولین مصاحبه‌های شغلی‌ام چنان سوتی بدی دادم و دچار دشواری شدم که نگو و نپرس. نمی‌دانم چطور شد که انقدر خنگ بازی در آوردم. مصاحبه کننده پرسید: "Do you have any convictions?” (به معنی: شما سابقه کیفری نداری؟)

منم همانطور که نشسته بودم بعد از چند ثانیه سبک سنگین کردن برگشتم گفتم "خب، راستش نه به اون صورت”

مصاحبه کننده در حالی که هاج و واج مانده بود و زُل زده بود به من، نمی‌دانست چه بگوید. من فکر کردم منظورش آن معنی دیگر Conviction است (داشتن یک دیدگاه به خصوص در مورد موضوعی)، و اصلاً حواسم نبود که پرسش راجع به سابقه کیفری، یکی از سؤالات مرسوم در مصاحبه‌ها است. این از آن سؤال‌هایی است که باید سریع جواب بدهی آره یا نه. این‌که من چند ثانیه فکر کردم بعدش هم گفتم "نه به آن صورت” خیلی صورت خوشی نداشت. خلاصه که بعدش من و مصاحبه کننده یک شکم سیر سر این قضیه خندیدیم، اما آن شغل گیر من نیامد.

چگونه آینده شغلی خود را نابود کنیم؟

۶- آقا یه لطفی می‌کنی؟  از Brometheus

.. یک‌بار در اینترنت به یک آگهی درخواست بازاریاب برخوردم و زنگ زدم. یک شرکتی بود که بازاریاب جذب می‌کرد و بعد از چند ثانیه مکالمه تلفنی گفتند که بیا فلان جا حضوری مصاحبه بده. یادم می‌آید ۴۵ دقیقه تا آن‌جا راه بود. خلاصه که رفتم به محل مصاحبه و چند دقیقه‌ای معطل شدم تا این‌که مصاحبه کننده آمد. مصاحبه کننده را که دیدم کمی تعجب کردم چون با آن چیزی که من دیدم محال بود سنش بالای ۱۸ سال باشد. حالا من خودم هم حسابی بِی‌بی فِیس هستم اما این پسره واقعاً فنچول بود.

مصاحبه شروع شد و به نظرم رسید پسره خیلی نگران و عصبی رفتار می‌کند چون سؤال‌ها را قر و قاطی می‌پرسید. سؤال‌های مربوط به علاقه‌مندی‌ها و فعالیت‌های جانبی را با سؤال‌های مربوط به شغل‌های قبلی به صورت درهم و برهم می‌پرسید و وسط این‌ها هم یکهو می‎‌گفت شما مشکلی با ساعت کار مصوب وزارت کار دارید؟

بعد گفت اگر در این کار جا بیفتی می‌توانی بروی شهر خودتان برند خودت را بزنی. نهایتاً شروع کرد درباره خود کار صحبت کند اما من که هیچی از حرف‌هایش را متوجه نمی‌شدم. فقط دو تا لغت مشتری-محوری و موبایل را فهمیدم.

همین‌طور گوش می‌کردم تا جایی‌که برگشت گفت ” اگر شما موفق شوید شغل را بدست بیاورید، فقط برای یک کمپانی کار خواهید کرد. بچه‌های ما فقط کارهای یک کمپانی را می‌کنند.” من پرسیدم کدام کمپانی اما او بحث را عوض کرد. دوباره چند دفعه دیگر کلمه یک کمپانی را استفاده کرد و من هم پرسیدم منظورت کدام کمپانی است که باز هم پیچاند.

آخر مصاحبه به من گفت که یک مصاحبه نهایی هم باقی می‌ماند و در فلان تاریخ بیا تا آن مصاحبه را هم انجام دهی. دوباره پرسیدم این کمپانی‌ای که ازش صحبت می‌کردی کدام است که بالاخره زبان باز کرد و گفت "Quills”. من رفتم خانه و کامپیوتر را روشن کردم تا ببینم این چه شرکتی است. کاشف به عمل آمد که نوع کار این شرکت، در واقع خدمات یک شرکت به شرکت دیگر است (b to b). شستم خبردار شد که این Quills به صد شرکت دیگر خدمات ارائه می‌کند و من به عنوان بازاریاب فروش از فردا باید دور بیفتم دم در خانه‌ مردم و مثل دوره‌گردهای سریش جنس به این و آن بفروشم.

تا دیدم کارشان این‌طوری است زنگ زدم به دفترشان و یک پیغام برای پسره گذاشتم که آقا دور من را خط بکشید، من برای این‌کار ساخته نشدم.

در طی چند روز بعد یارو ۱۵ بار با من تماس گرفت که همه‌شان را به پیام‌گیر صوتی منتقل کردم اما آخرین پیامش خیلی مسخره بود. ساعت ۱۰:۳۰ شب تماس گرفته بود و قشنگ می‌شد سر و صدای پشت زمینه بار را هم شنید. پیغامی که یارو با صدای دو رگه گذاشته بود دقیقاً این‌طوری بود: "آقا یه لطفی در حق ما می کنی؟ رئیسم گفته اگه کسی رو پیدا نکردی خودت دوباره برمی‎گردی می‌ری واسه فروش”… فکر کنم نیازی به توضیح نباشه که چرا یه لطفی در حقش نکردم.

۷ – بانی و کلاید؟ از StephanFH

من برای شرکت Fortune 100 (که اکنون منحل شده) به عنوان مصاحبه کننده‌ی تیرخلاص‌زن کار می‌کردم. افرادی که وارد دفتر من می‌شدند قبلاً رزومه‌شان بررسی شده بود و دو مصاحبه را پشت سر گذاشته بودند. مانع آخرشان برای استخدام در شرکت من بودم. کار من بیشتر به بازجویی می‌خورد چون به محض ورود سؤالات خصمانه‌ای را برای‌شان مطرح می‌کردم.

طرح سؤالات طوری بود که فرض را بر گناهکار بودن متقاضی می‌گذاشت؛ حالا نه این‌که از طرف بپرسم ” از کارفرمای قبلیت چه چیزی دزدیدی؟”، اما کمی زیر پوستی‌تر می‌پرسیدم "بزرگترین چیزی که از کارفرماهای قبلی‌ات قرض گرفته‌ای چه چیزی بوده است؟”

الغَرَض… یک روز یک خانم بسیار مرتب و مؤدب وارد برای مصاحبه وارد دفتر من شد. اتفاقاً قرار بود پستی را در شرکت به عهده بگیرد که نیاز مبرمی به یک آدم با وجدان داشت. اگر آدم ناتویی این مسئولیت را به عهده می‌گرفت می‌توانست پول زیادی را کِش برود.

خانمه زیر ۳۰ سال سن داشت، آرایش خیلی ساده و مرتبی کرده بود، مثل یک کارمند اداری منضبط لباس پوشیده بود و خیلی شمرده و رسمی صحبت می‌کرد. در مصاحبه‌های قبلی‌اش هم اشتیاق زیادی برای کار کردن نشان داده بود و هر چه فکر کردم دلیلی برای رد کردنش پیدا نمی‌کردم.

صحبت‌های بین ما خیلی رسمی و خوب پیش می‌رفت تا این‌که به صورت ناخواسته بحث به انگیزه‌های او برای کار کردن کشیده شد و شروع کرد به تعریف کردن ماجرای زندگی‌اش. بنده خدا جهنم را پشت سر گذاشته بود. برایم تعریف کرد که چند سال پیش معتاد بوده و با تن فروشی خرج خودش را در می‌آورده. دو پسر داشت که آن‌ها را به تازگی از اداره خدمات خانواده (همان بهزیستی ما) پس گرفته بود.

یک سال و خورده‌ای بود که دیگر مصرف مواد را ترک کرده بود و شروع کرده بود زندگی را از نو برای خود و خانواده‌اش بسازد؛ از همین رو با جدیت به دنبال یک فرصت شغلی مناسب می‌گشت.

درود به شرفت زن! خود من هم همچین اوضاعی را پشت سر گذاشته بودم و درک می‌کردم که چقدر صداقت و سخت کوشی لازم است تا بر چنین مشکلاتی غلبه کنی. می‌‎خواستم مهر تأیید را محکم‌تر از هر زمانی بر روی برگه او بکوبم و فکر کنم خانمه هم فهمید که اعتماد من را جلب کرده است …

اما چند لحظه قبل از این‌که دفترم را ترک کند، با حالتی معذبانه به من گفت پدر بچه‌هایش که به خاطر معامله مواد مخدر و سرقت مسلحانه به زندان افتاده بوده، از زندان آزاد شده و دوباره به خانه برگشته. بعد گفت که شوهرش دیگر دور معامله مواد را خط کشیده است، اما هنوز هر از چند گاهی مواد مصرف می‌کند که البته خللی در امور زندگی‌شان به وجود نمی‌آورد… بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

چند دقیقه به فکر فرو رفتم و بعد فرم تقاضایش را برداشتم، مچاله کردم و با یک پرتاب سه امتیازی داخل سطل آشغال انداختم. آخرین چیزی که از او در خاطرم مانده صورت خوشحالش در حال بستن در اتاق بود.

۸- آی آتیش‌نشون آتیشو خاموش کن  از oly0015

چگونه آینده شغلی خود را نابود کنیم؟

صدای آژیر ساختمان به هوا رفت. یارویی که داشت با من مصاحبه می‌کرد دوان دوان از اتاق خارج شد و ۱۰ دقیقه دیگر برگشت و گفت مانور آتش‌ گرفتن ساختمان بوده و بس. در حالی که صدای آژیر هنوز قطع نشده بود بقیه مصاحبه را انجام دادم. آخرش که از آنجا خارج شدم دیدم واقعاً ساختمان آتش گرفته بود…

۹- دستشویی پر سر و صدا  از raising hellions

یک‌ بار اول صبح وقت مصاحبه داشتم. در راهرو روی صندلی نشسته بودم که چشمم به دستشویی افتاد و تصمیم گرفتم بروم آرایشم را جلوی آینه دستشویی چک کنم. وارد شدم و کیف آرایشم را خالی کردم روی میز توالت. در همین حین خانمی با لباس رسمی و قدم‌هایی بلند وارد دستشویی شد. چشم در چشم شدیم و لبخند ریزی تحویل همدیگر دادیم. از این لبخندهایی که موقع دیدن غریبه‌ها در دستشویی عمومی به صورت خودجوش روی لب آدم ظاهر می‌شود. خانمه وارد یکی از دستشویی‌ها شد و در را بست. من هم مشغول آرایش شدم.

همین‌طور که در حال آرایش بودم ناگهای صدای انفجار مهیبی از دستشویی بلند شد که من را نگران سلامتی خانمه کرد. به عمرم چنین صدای وحشتناکی را نشنیده بودم. خیلی سریع شروع کردم به جمع آوری لوازم آرایش تا بنده خدا بتواند در آرامش به انفجارهایش ادامه دهد، که ناگهان بوی غلیظ و تندی همه دستشویی را فرا گرفت. نفس کشیدن خیلی سخت شده بود و چیزی نمانده بود صبحانه‌ای که خورده بودم را هم داخل یقه‌ام بالا بیاورم. خلاصه به هر ترتیبی بود باقی لوازم آرایش را هم کف دستم گرفتم و فلنگ را بستم. چنان با عجله فرار کردم که ردی از کرم پودر و رژ لب و خط چشم پشت سرم به جا مانده بود.

حالا حدس بزنید مصاحبه کننده‌ام چه کسی بود؟ یعنی وقتی وارد اتاق مصاحبه شدم جفت‌مان می‌خواستیم زمین دهن باز کند و ببلعدمان. یعنی به عمرم از این معذب‌تر نشده بودم. خانم مصاحبه کننده که تا مغز استخوانش از خجالت سرخ شده بود و تا آخر مصاحبه به زور چهار تا کلمه صحبت کرد. از بدشانسی یک آقای دیگری از همکارانش در اتاق نشسته بود که مانع می‌شد راجع به آن اتفاق غبارروبی کنیم و از این مخمصه خارج شویم.

دیگر کار به جایی بیخ پیدا کرد که خانمه مجبور شد از همان همکارش تقاضا کند که بجای او مصاحبه کند چون اصلاً نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد. انگار همکارش هم بو برده بود که یک جای کار نَشتی دارد. شاید هم رفتار من باعث شده بود که این حس شک برانگیخته شود. خلاصه که خیلی وضع بدی بود.

منبع: http://blog.bamilo.com