کد خبر: ۳۷۳۵
تاریخ انتشار: ۲۲ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۶
پدیده تبار

داستان تیله؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله

قاسم دلش می‌خواست بیاید بیرون...

قاسم دلش می‌خواست بیاید بیرون، به هر قیمتی که شده و تنها یک جور می‌توانست از خانه بیرون بیاید که پی کاری فرستاده شود. تا بالاخره مادرش از توی آشپزخانه صدایش بلند شد:

 داستان تیله؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله

قاسم!.. قاسم!...

قاسم سریع جستی زد و خودش را نزدیک آشپزخانه رساند.

مادر به قاسم گفت:

- برو ده تا نون بخر و سریع برگرد، اینم پول.

قاسم دیگر نپرسید چه نانی، حالا نیم ساعتی می‌شود نزدیک نانوایی تافتانی منتظر است و هنوز چهار نفر مانده تا نوبتش برسد. قاسم عاشق این نانوایی بود، نه بخاطر نانش، چون روبروی پارک واقع شده بود، از پارک هم فقط یک قسمتش را دوست داشت. این مدت چند سال که هر روز به یک شکلی خودش را به این جا رسانده بود، تمام پارک را ندیده بود. تمام دنیایش ضلع جنوبی پارک بود که بچه‌ها آن‌جا تیله بازی می‌کردند. دلش پر میزد، پایش سور می‌خورد می‌خواست خودش را یک طوری آن‌جا برساند و به آن عباس خپل بگوید:

- هنوز قاسم تیله جا نزده، درسته پری‌روز باختم ولی اگر بابام نرسیده بود با همان دو تیله همتونو لخت می‌کردم.

قاسم کمی از صف خارج شد که یک دفعه صدای پدرش درون گوشش وزوز کرد:

توله سگ! چند بار باید بهت بگم با این بچه‌ها نگرد!؟

آخه...

کوفتو آخه، پدرسگ، تیله بازی شده کار! من به سن تو بودم خرج صد نفر رو در می‌یاوردم.

آخه...

درد و آخه، کوفتو آخه، تقصیر اون ننه، ننه سگته که لوست کرده، گمشو برو خونه، فهمیدی، گمشو.

قاسم عقب کشید و دوباره رفت داخل صف، دو نفر مانده بود تا نوبتش برسد.

اسکناس ده تومانی در دستش مچاله شده بود، تردید داشت نان بخرد یا نه، پارک برود یا نه، دست کرد توی جیبش و تیله را در آورد، یک تیله سبز هفت پر. یک نگاه به تیله انداخت و با خودش فکر کرد "شیش تا نون می‌خرم با چهار تومنش هم تیله، بعد همشونو لخت می‌کنم. وقتی لخت شدن تیله‌ها رو بهشون می‌فروشم بعد به خونه می‌گم شیش تا نون بیشتر نداد اینم بقیه پول، آره فکر خوبیه..."

 داستان تیله؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله2

در همین فکرها بود که شاطر صدایش کرد:

- پسر چند تا نون می‌خوای؟

قاسم تکانی خورد و گفت :

- ده تا آقا شاطر، نه دو تا، نه شیش تا.

شاطر صدایش را بلند کرد:

- بالاخره چند تا شد؟

قاسم گفت:

- اصلا آقای شاطر شما تا کی پخت می‌کنید:

شاطر عصبانی گفت:

- تا وقتی خمیر هست؟

صدای مردم در آمده بود که قاسم سوال کرد:

- تا کی خمیر هست؟

شاطر از کوره در رفت و دستش را به طرف قاسم دراز کرد و گفت:

تو مگه فضولی بچه! بگو چند تا نون می‌خوای؟ به تو چه که تا کی خمیر هست؟

قاسم کمی عقب کشید ونگاهی دوباره به پارک انداخت و تصمیم خودش را گرفت.

- نون نمی‌خوام بعدا میام می‌خرم.

از صف کند. پیه همه چیز را به تنش مالید و خودش را رساند به ضلع جنوبی پارک، بچه‌ها گرم بازی بودند. قاسم پول را در جیبش و عرق دستش را با شلوارش پاک کرد. ده تا تیله به صف شده بود و پنج نفر بالا سر تیله‌ها.

عباس خپل قاسم را دید و با صدای کلفتش فریاد زد:

- بچه‌ها قاسم ننه اومد، برو الان بابات می‌یاد دنبالت.

قاسم به طرف عباس رفت. یوسف خودش را میان آن دو انداخت.

قاسم تیله، تورو خدا ول کن کُلی باختم، تازه افتادم رو برد ولش کن بزار بازی کنیم.

قاسم با دست به عباس اشاره کرد و گفت:

- به اون گوسفند بگو اومدم بازی کنم. بچه ننه خودشه.

- خوب بیا تو هم بِکار.

یوسف این و گفت و رفت بالا سر تیله‌ها، قاسم کمی تردید داشت تنها یک تیله داشت وآن هم تیله دستش بود، یک لحظه به یاد پدرش افتاد. گوش‌هایش از درد سرخ شد. و از طرفی در این فکر که اگر بازی نکند دیگر بچه‌ها برایش حسابی باز نمی‌کنند دل را به دریا زد و پیش خودش تصمیم گرفت که فقط پنج تا تیله بخرد. چه برد وچه باخت دیگر بازی نکند و سریع برود نان بخرد. در همین فکرها بود که عباس خپل گفت:

- چی کار می‌کنی قاسم، هستی یا نه؟

قاسم سریع گفت:

- تیله کی داره بفروشه؟

عباس خپل به طرف قاسم رفت.

- من دارم‌ قاسم تیله جون! همش چهار پره تیله دست هم می‌خوای؟

- نه، دارم.

عباس تیله‌ها را از جیبش که پر بود در آورد و به طرف قاسم گرفت و گفت:

- بیا...

قاسم نگاهی به تیله‌ها کرد. عباس می‌خندید و قاسم عصبانی گفت:

پولم ده تومنیه.

- پول خرد هم دارم قاسم جون.

عباس پول را از قاسم گرفت و پنج تیله‌ به همراه هشت تومان به قاسم داد. ردیف تیله‌ها دوازده و بالا سر تیله‌ها شش نفر. بازی گرم شده بود. غباری از گرد و خاک این قسمت از پارک را از قسمت‌های دیگر مجزا می‌ساخت. قاسم چند تیله برد.

 داستان تیله؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله3

دو نفر تمام تیله‌های خود را باختند و از بازی خارج شدند دو نفر دیگر جای آن‌ها آمدند. صدای همهمه به‌گوش می‌رسید و تیله‌ها در غروب آفتاب رنگ دیگری گرفته بود. قاسم تنها به بازی فکر نمی‌کرد بیشترین فکرش را پدرش مشغول کرده بود و نگران از این که مبادا ببازد و همین باعث شده بود که با دلهره بازی کند. وقتی برای لحظه‌ای به بیرون پارک نگاه می‌کرد و مردم را در صف نانوائی می‌دید خوشحال می‌شد و به بازی ادامه می‌داد. هوا داشت تاریک می شد که محل بازی به زیر چراغ پارک کشیده شد. قاسم برای این‌که قال بازی را بکند از بچه‌ها خواست که هر نفر چهار تیله بکارند و همان‌طور هم شد. اما قاسم وقتی به خود آمد که تنها دو تومان داشت و صف نانوایی هنوز شلوغ بود .قاسم کمی مکث کرد و به عباس گفت:

- تیله قرض میدی؟

- عباس سریع جواب داد:

- نه.

عباس جیب‌هایش پراز تیله بود و تا گوش‌هایش می‌خندید.

- نه قرضی نداریم، تازه تو که پول داری قاسم تیله جون، نکنه مال باباته؟!

قاسم گفت:

نخیر مال خودمه، بیا پنج تای دیگه بده.

عباس پول را گرفت و تیله‌ها راداد و گفت:

- من دیگه بازی نمی‌کنم. می‌خوام برم.

عباس این را گفت و حرکت کرد. چند نفر اعتراض کردند و قاسم که مات مانده بود، به رفتن عباس نگاه می‌کرد، به‌خود آمده و به طرف عباس حمله برد و او را نقش زمین کرد.

هی گوسفند! من باختم باید تا آخرش که پول دارم بازی کنی والا همه تیله‌هاتو می‌گیرم.

عباس همان‌طور که نقش زمین بود گفت:

دلم نمی‌خواد بازی کنم.

قاسم گفت:

- مگه دل به خواهه. تازه نوبت قاقی منه، حالا پاشو خیکی.

عباس از جا بلند شد لباس‌‌های خود را تکاند و گفت:

- تنها قاقی تو را بازی می‌کنم.

قاسم همان‌طور که به طرف محل بازی می‌رفت به عباس گفت:

- تا آخرش بازی می‌کنی . بچه‌ها نفری پنج تا می‌کاریم.

عباس خواست مخالفت کند، قاسم نگاهی به عباس انداخت و عباس دیگر هیچ نگفت. سی تیله ردیف شد و شش نفر بالای سر تیله‌ها.

عباس دست در جیب‌های پر از تیله‌اش کرد و نیم نگاهی به قاسم انداخت. قاسم سخت او را می‌پائید. همه آماده بودند که قاسم گفت:

- علی تو پیشی، عباس دو پیشی، رسول نوبت توست. هاشم ریزه بنداز.

حالا نوبت یعقوب بود که به قاسم گفت:

قاسم شریک بشیم؟

- نه.

یعقوب تیله اش را انداخت و قاسم گفت:

- خوابیدم.

دلهره داشت، آرزو داشت ببرد. به نانوائی نگاهی انداخت هنوز چند نفری بودند.

صدای وزوز پدرش را باز شنید که به مادرش می‌گفت: این کره خر آدم بشو نیست. تا ولش می‌کنی میره پارک. اگر به من نگاه کنه آدم می‌شه، یه روز خر اینم و یه روز خر اون، از صبح تا شب باید مثل سگ جون بکنم، آخرش هم هیچی به هیچی. واسه من نخون، واسه خودت بخون که آدم بشی.

(قاسم عرق کرده بود، می‌لرزید، می‌ترسید، از پدرش، از باختن و حتی از عباس.)

 داستان تیله؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله4

علی تیله‌اش را پرتاب کرد به ردیف تیله‌ها نخورد اما قلب قاسم تیر کشید. رسول نیز موفق نبود، هاشم هم به خطا زد و حالا نوبت عباس بود که ردیف تیله‌ها را نشانه رفته بود. نگاه قاسم به دست عباس بود و تیله دستش که باید رها می‌شد طاقت نیاورد چشم‌ها را بست و عباس تیله دستش را رها کرد که صدای یعقوب او را به خود آورد.

- قاسم تیله فقط من موندم با هم شریک بشیم.

ردیف تیله‌ها ثابت مانده بود. پس عباس نیز موفق نشده بود و دوباره صدای یعقوب:

شریک بشیم؟

-نه.

قاسم با تمام قدرت نه را گفت. قاسم تنها آرزویش بردن بود تا بتواند بازی را ادامه دهد. یعقوب تیله دستش را رها کرد. قاسم‌ با چشم‌هایش تیله را دنبال می‌کرد و انگار با نگاهش می‌خواست جهت تیله را تغییر دهد تیله می‌آمد و به ردیف نزدیک می‌شد که ناجی قاسم سنگ ریزی بود که از زمین سر درآورده بود. تیله از روی ردیف تیله‌ها رها شد و قاسم برای لحظه‌ای مانده بود و باورش نمی‌شد سی تیله برده باشد. با هیجان تیله‌ها را جمع و بچه‌ها به بازی دوباره دعوت کرد. عباس و سه نفر دیگر نبودند. قاسم عباس را صدا زد:

-عباس! عباس! کجا رفتی نامرد؟!

قاسم اطراف پارک را گشت ولی از عباس خبری نبود. باز به جای اولش برگشت به بیرون پارک نگاهی کرد و فرو ریخت. نانوایی تعطیل بود. تیله‌ها را در دو دست خود گرفت و به سرعت از پارک خارج شد. باورش نمی‌شد که نانوائی تعطیل شده است در نانوایی را تکان داد. نانوایی واقعاً تعطیل بود. قاسم به همه چیز فکر می‌کرد. عباس، مادرش، پدرش، نان، نانوائی.

(کاش نانوایی باز بود، کاش با این تیله‌ها به او نان می‌دادند) ولی نانوائی تعطیل شده بود و کدام نانوایی نان را در مقابل تیله میدهد؟! قاسم تیله‌ها را در جیبش ریخت و تنها تیله دستش را نگه داشت. مدتی نگاهش کرد.

 داستان تیله؛ از مجموعه داستان‌های کوتاه تیله5

به دیوار پارک تکیه داد و آرام بر زمین نشست با خود فکر کرد با این همه تیله چه کند؟ آن‌ها رادر گوشه‌ای از پارک مخفی سازد و فردا به سراغشان آید؟ ولی خیلی زود از این تصمیم منصرف شد، دوباره به تیله دستش نگاهی انداخت. لحظه‌ای وحشت او را فرا گرفت، نقشی از پدرش را در تیله دید و صدایش را شنید. آسمان رعد و برقی زد. باران شروع به باریدن کرد، قاسم سر به آسمان بلند کرد صورتش خیس شد لبانش تر و شوری‌ای که به زبانش رسید. برخواست، نگاهی دوباره به تیله دستش انداخت و آن را داخل جوی رها کرد. لبخند رضایتی بر لبانش نقش بست، به نزدیک خانه رسید، زنگ زد، گوشش سرخ شد ودرد گرفت.

منبع: مجموعه داستان‌های کوتاه تیله