در میان خستگیها و دویدنها برای رسیدن یا نرسیدنها سر درگم در دایرهای دور باطل را طی میکنی تا فرو میافتی در مرکز دایره و نقطه میشویی بی آنکه دیده شوی، تمام تو، نه تمام تو، تمام یک شهر از دستانت پر میکشند دستانی که با دل و زبان یکی نیست، مینویسد، میسازد، میآفریند. بیآنکه بداند در پی آن چه میشود، و این رنگ رخ کیفیت است، تو میبینی سر در گمی آدمی را در یک روز که همه داشته هایش، کارش، خانوادهاش، تمام امیدش در یک صبح صبحانه به فنا میرود و برای احقاق حق از دست رفته کفش آهنین به پا میکند و در اتاقهای سرد و بی روح تا احقاق حق کند، اما پاسخی در خور نمییابد.
و تو نظاره میکنی سرگردانیش را، شاید لحظهای به خودآیی و همزاد پنداری در تو شکی گیرد، شاید تلنگوری شود تا اتاقهای سرد شما گرمای نوع دوستی به خود گیرد، و من دیدم که پایان این مرد قصه ما را شما تعریف کردید، تشویق کردید تا نیفتد.